توجه !! اول خودت را درياب . اينو حتما بخون
انديشه و مذهب
فكر و دين

به فكر رفت و به رحمان گفت كه اين خبرو شنيدي اونم گفت آره ، محسن گفت تو كه با شاپور بيشتر دوستي ازش بپرس ، بچه ها كه نترس اند و همچنين خوششون نمياد يكي از دوستاشون نماز نخونه ناراحت اند و شاپور رو زياد دوس ندارن .رحمان كه زياد راضي نبود از شاپور بپرسه ولي چون ازش خواستند مجبور شد كه بره و ازش بپرسه رفت پيش شاپور سلام كرد شاپور هم خيلي خوب فارسي حرف مي زد تحويلش گرفت و با هم يه جايي نشستند رحمان من من كنان سعي مي كرد كه اين سوالو ازش بپرسه به خودش جرات داد و به شاپور گفت : شاپور ازت يه سوالي مي پرسم بايد جواب بدي . شاپور گفت بپرس دوست خوبم. رحمان از شاپور پرسيد شاپور تو چرا نماز نمي خوني بچه ناراحت اند كه چرا اين طوري هستي. شاپور بعد از شنيدن اين سوال زد زير خنده و گفت : هاهاها... جدي مي گي ؟ رحمان گفت باور كن نمي خواستم چيزي بهت بگم شاپور جان ، شاپور دوباره زد زير خنده و گفت : كه اين طور.پس مي خواي بدوني چرا من نماز نمي خونم؟ شايد وقتي بفهمي از تعجب شاخ در بياري رحمان، البته براي خنده ي بچه ها خوبه، رحمان گفت ببين شاپور اون دنيا كه رفتي ديگه اصلا فرقي نمي كنه ولي تو اين دنيا هركسي مسئول كاريه كه انجام ميده خدا عقل رو داده كه محتاج ... در اين هنگام ناگهان شاپور با خنده حرفشو قطع ميكنه و ميگه : مگه جواب نمي خواي خوب چرا نمي ذاري من جواب سوال همه رو بدم، رحمان ميگه آخه ..  شاپور ميگه بذار راحتت كنم من نماز خوندن بلد نيستم ، رحمان با تعجب ميگه هان ؟؟؟ شاپور هم ميگه هان بله. چيه باور نمي كني ؟؟؟بلد نيستم شما يادم بده من بچه ها ي نترس اين واحد رو دوس دارم رحمان نمي خوام به جرم اين گناه از كنار اونا دور شم ، اگه بچه هاي اين جا منو با نماز خوندن دوست دارن باشه ميخونم . رحمان ميگه داري شوخي مي كني شاپور ؟؟ مگه نه ؟ شاپور بلند ميشه ميگه بيا ديدم كه وضو مي گيرين ببينم با آب اين قمقمه ميشه وضو گرفت ديگه ها ؟ رحمان ميگه: ها ن ميشه  ،  شاپور :پس بگير كمك كن برادر مسلمون كمك كن  . رحمان عيبه چشم چرا كه نه الان خودم يادت ميدم چاكرت هم هستيم . شاپور گفت به قول خودتون خدا خيرت بده آماده ام در ضمن ثواب زيادي ميبري اينو بعدا مي فهمي چرا؟


بعد از نماز صبح آتيش دشمن شروع شد.

يكي از رزمنده ها :پوشش بده  بايد نجات بدم  پوشش بده باشه الان پوشش ميدم

شاپور : رحمان برو برو.  نه نميتونم تنهات بذارم نميشه من نمي ذارم اين جا بموني . شاپور گفت: ممنون كه نماز يادم دادي . رحمان : اين حرفا رو ولش كن. شاپور: اگه جسد منو نتونستي ... ، رحمان : مگه ميشه تو بايد زنده برگردي شاپور . شاپور ميگه: اينو بده به مادرم بگو بگو ...، رحمان با تعجب: اين... خدايا خدايا ... اينو؟؟؟ شاپور گفت:بگو پسرت شاپور حتي يه لحظه هم از ياد خدا و پيامبرش غافل غ غ .... و نتونست بقيه رو بگه و شهيد شد.



نزديك نماز ظهر تو سنگر اصلي:

 نادر و محسن تو سنگر بودند . نادر : شنيدم شنيدم تمام . عجب بچه هاي سنگر بغلي حسابي گرد و خاك واحدهاي دشمن رو تكوندن . نادر گفت: چته محسن چرا ساكتي؟؟ محسن گفت: هنوز نفهميدم چرا ؟ نادر : چرا چي؟؟؟ محسن گفت: رحمان موقعي كه داشت جنازه ي شاپورو مي برد گفت: خودتو برا استغفار آماده كن چشاش رنگ خون بود. نادر: خوب دوستشه بعد از سه ماه يه هو جلو چشمش با يك خمپاره شهيد شده . محسن گفت:از اين اتفاقا براي هممون تو جنگ پيش اومده ولي دو روزه هنوز تو برزخ اين حرفاي رحمان موندم، نمي دونم چي از شاپور ديده كه اين قدر برزخي شده؟ نادر گفت:الان ديگه بايد برسه الاناس رحمان پيداش بشه. محسن: يه جورايي نگرانم . نادر : برو وضويي تازه كن دوركعت نماز بخون حالو و هوات درست بشه شايد تا اون موقع رحمان هم برگشته باشه .محسن : باشه رفتم وضو بگيرم اگه رحمان اومد نگهش دار . نادر : باشه تو برو . دراين هنگام رحمان وارد سنگر شد . نادر : رحمان اومدي؟ رحمان: به به آقا محسن مقسم بهشت و جهنم بچه هاي واحد ، كجا تشريف مي برين؟؟؟ نادر : رحمان كوتاه بيا. رحمان با عصبانيت گفت: از من نخواه كه كوتاه بيام نادر ،چون در مورد شاپور از خودمم هم نگذشتم و كوتاه نيومدم. نادر: بيا تو رحمان مي بيني كه همه ي بچه ها منتظر برگشتنت بودن ، ببين رحمان.. محسن گفت: اجازه بده نادر اجازه بده  رحمان جان من آماده ي استغفارم گناهمو بهم نشون بده . رحمان از تو جيبش يه گردنبند رو در اورد و گفت : بيا ايناهاش براي اين هممون بايد طلب مغفرت كنيم. نادر گفت: يه صليب . رحمان گفت: مال شاپوره . چيه باور نمي كنين ؟؟ محسن با ناراحتي گفت: پس چرا در اين مورد چيزي نگفت؟ چرا جناب سروان در اين باره چيزي بروز نداد؟  رحمان گفت: براي اين كه اون عاشق صداقت و يك رنگي بچه هاي اين واحد شده بود هر بار كه خواسته بود بگه ترسيده بود كه بچه ها باهاش... نفس هاش داش قطع ميشد . نادر گفت : رحمان . رحمان زود جواب داد من به حرف شما گوش دادم كه اي كاش گوش نمي دادم. نادر بلند تر گفت: رحمان بچه ها از اين موضوع بي خبر بودن در ضمن  نيت هيچ كس تو اين قضيه به آذار و اذيت شاپور نبوده . رحمان گفت: جناب سروان هم گفت كه اين تصميم خود شاپور بوده و اون مي دونسته كه اين پنهان كاريش چه مشكلاتي مي تونه براي خودش و ديگران درست كنه. بعد شروع كرد به گريه و بعد نادر و محسن هم با اون شروع به گريه كردند. نادر گفت: رحمان همه ي بچه ها جمع شدند تا واقعيتو از زبون تو كه دوستشي بشنوند. رحمان گفت: بهش گفتم بچه ها نگران اند كه چرا نماز نمي خوني ؟ خنديد و گف بلد نيستم. من فكر كردم داره شوخي ميكنه ولي بعد ديدم نه راسته.چيزي به اذان صبح نمونده بود با من وضو گرفت و تو اون سنگر تنگ و تاريك كمين اولين و آخرين نماز زندگيش رو خوند بعدشم يه كمي راجع به معني آيات حرف زديم كه يك دفعه آتيش دشمن شرمع شد شاپور اجازه نداد كه من اول از سنگر بيرون بيام همين كه اومد بيرون اون خمپاره خورد جلوي در سنگر. نادر : لا اله الا الله . رحمان ادامه داد: رو سرش بودم كه اون صليبو گذاشت كف دستم. يه مسيحي مومن كه عاشق خداي رزمنده مسلمان بود . نادر و محسن با گريه گفتند :امشب تو سنگر بزرگ كنار محراب پيش نماز ، تو اون محلي كه براي روشن كردن شمع درست كرديم همه بعد از نماز جماعت اون جا شمعي  به ياد يك رزمنده مسيحي روشن مي كنيم .

پايان



اين داستانو گفتم بچه ها كه يادمون باشه زود در مورد يك نفر قضاوت نكنيم شايد اجر و قرب اون فرد تو نزد خدا بيشتر از تو باشه كه راجع بهش گمان بد ميكني خدا فقط مال مسلمان ها نيس مال همه ي جهان و انسان و حيوانات و گل هاست  همه با اجازه خدا نفس ميكشيم و هممون در محضر خداييم . امام خميني ره گفت: عالم محضر خداست در محضر خدا معصيت نكنيد. نماز و  ديگر مستحبات واجبه براي مسلمانان ولي چيزاي ديگري هم هس كه بايد رعايت كرد  اولي ولايت پذير بودن ولايت امام زمان و نايب برحقش رو دونستن  غيبت نكردن زود قضاوت نكردن دل بنده خدا رو نشكستن حرمت مردم رو حفظ كردن ديگران رو سرزنش نكردن اينا همه بايد رعايت بشه تنها نماز نيست كه ميگه ما مسلمان و شيعه ايم تنها تو ظاهر دين تحت تاثير نباشيم همه رفتارهايمون بايد شيعه ي علي باشه .

انشاالله همتون موفق باشيد ياعلي التماس دعا


نظرات شما عزیزان:

محمد
ساعت11:56---7 شهريور 1393
سلام خسته نباشی
داستانه شیرینی بود کیف کردم
و به تن ادم سیخ میشه
پاسخ:ممنون داستان تكان دهنده بود


نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:






ارسال شده در تاریخ : جمعه 8 آذر 1392برچسب:, :: 12:49 :: توسط : باران

درباره وبلاگ
به دنياي انديشه و مذهب خوش آمدید welcome to positive world
نويسندگان

<-PollName->

<-PollItems->

آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 11
بازدید دیروز : 5
بازدید هفته : 21
بازدید ماه : 21
بازدید کل : 21869
تعداد مطالب : 71
تعداد نظرات : 4
تعداد آنلاین : 1


>